هم رشته ای خوبی است، هم دانشگاهم جزو برترین دانشگاه های کشور است. هر کس هم که مرا می شناسد مرا جزو مذهبی ها می داند؛ یعنی هیچ کس در دانشگاه مرا بدون چادر ندیده. شماره ام هم کاملاً شخصی است. هیچ کدام از همکلاسی های آقا هم جرأت بگو و بخند با مرا نداشتند تا همین امروز که دارم آماده می شوم برای آزمون ارشد.


او هم مثل من است؛ شاید هم متعصب تر از من. بشدت مذهبی و معتقد. جوری که آن اول ها هیچ کس باور نمی کرد که میان او و من رابطه عاطفی به وجود آید ...


به سبب فعالیت هایی که در یکی از کانون های دانشگاهی داشتم با او همکار بودم و بعضاً سر یک میز با هم بحث می کردیم؛ اتفاقاً روحیات مان هم جوری بود که بشدت با هم داغ و هیجانی بحث می کردیم و یک جورهایی کارمان به دعوا می کشید!


اما حدود ترم چهار این دعواها کم کم شد بذر محبتی که در دلم و دلش افتاد. آن اول ها پیامک هایی با مضمون مثلاً تبریک و تسلیت ایام. بعداً پیامک هایی با مضامین اجتماعی مثلاً جملات دکتر شریعتی و کم کم شعرهای عاشقانه...


مذهبی هستیم! برای همین هم از موقعی که فهمیدیم دلمان لرزیده، کلی بر خودمان سخت گیری می کردیم؛ درست عینِ نفس و دوران در فیلم دلشکسته...!


مدتی که گذشت دیدم دارم اذیت می شوم. این که محبتی به یک نامحرم داشته باشی فقط یک حالت خوب دارد: این که به ازدواج ختم شود.


او هم خوب می دانست این را و از همان موقع افتاد به فکر ازدواج.


با عُرضه است. مطمئنم که اگر بخواهد می تواند خیلی راحت یک زندگی نُقلی دو نفره را جمع و جور کند. من هم که سیندرلا نیستم که کاخ نشین باشم و هزار و یک قرِ و فِر بعضی همسن و سال هایم را داشته باشم. اصلاً زوج های مذهبی این طوری می شوند. ساده. بی آلایش. اولش کلی سختی می کشند. انقدر زمین می خورند تا کم کم پرواز را یاد می گیرند.


تازه! مطمئنیم به وعده خدا: یغنهم الله من فضله را ایمان داریم، اما...


از روزی که بحث ازدواج را مطرح کرد با مخالفت پدر و مادرش روبرو بود، اما مخالفت پدر و مادر من، هم سفت و سخت تر بود و هم مهم تر. فرقی هم نمی کنند پدر و مادرمان. دلیل های شان (تو بخوان بهانه های شان!) یکی است: سربازی نرفته. دهنتون بوی شیر میده. شغل درست و درمون نداره. خیال کردید جمع و جور کردن زندگی به همین سادگیاست. تو جو این فیلم و سریال موندید! داغید نمی فهمید...


از روزی که پدرم برای چندمین بار خواستگاری را موکول کرد به بعد از سربازی، دیگر با هم ارتباط نداریم. حتی یک پیامک.


و حالا سه سال است که قصه مان شروع شده. راستش داریم شبیه به قصه ها می شویم. به قول پدرم عین تو فیلم ها! دختر و پسری که یکدیگر را سال هاست می خواهند و پدر و مادرشان مخالفند.


صاحب اختیارم است. روی حرفش کلامی حرف نمیزنم، اما... از من که بپرسی می گویم پدرم دارد اشتباه می کند.


می گویم پدرم به قدر کافی توکل ندارد. می گویم پدرش به اندازه کافی به خدا اعتماد ندارد. بزرگواری می گفت یغنهم الله من فضله یعنی خودِ خودِ خدا تضمین کرده که زوج های جوان را غنی می کنم. خب این یعنی چه؟ یعنی پدر من، پدر او، پدر خیلی ها به خدا آن قدری که باید، اعتماد ندارند.


می گویم بابا جان! در همین دو سه ساله اخیر چهار پنج تا از دوستانم که وضع مالی خانواده شان از ما خیلی بدتر بود، ازدواج کردند و اولین خانه شان هم یک زیرزمین کوچک بود، اما حالا بعد از دو سه سال هم خانه استیجاری شان شده 80 متر، هم بچه دار شده اند، هم کار و بار داماد روی غلتک افتاده و مطمئنم که تا 10 سال دیگر خانه شخصی می خرند و زندگی شان از حالای ما بهتر می شود!


می گویم بابا جان! کلی از دوست هایم را دیده ام که خودِ خودِ خدا دست خالی شان را گرفته. باور کنید خدای آنها، خدای ما هم هست...


می گویم بابا جان! اگر بخواهی بایستی که یک داماد مذهبی اصیل مولتی میلیاردر با اسب سفید بیاید باید مرا ترشی بیندازی!


می گویم بابا جان! قصه مشکلات مالی تا قیام قیامت هست برای خانواده های متوسطی مثل ما. پس توکل کجای زندگیست؟ پس ما کجای زندگی خودمانیم؟ پس عشق ما چه می شود؟ پس حالا که همدیگر را می خواهیم چه کار کنیم؟


ما همدیگر را می خواهیم. نه برای دوست دختر و دوست پسری. نه برای - به قول روشنفکرنماها - کسب تجربه، ما همدیگر را برای سنت رسول الله می خواهیم، برای یک عمر، اما...