ابزار مذهبی وبلاگ

کد لوگو حمایتی

خورشید هشتم
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


مقتدر مظلوم :: نوای وبلاگ

برای دریافت کد نوا کلیک کنید

منوی اصلی
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
آمار وبلاگ

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 7733
تعداد کل یاد داشت ها : 10
آخرین بازدید : 103/10/2    ساعت : 1:6 ع
سوره قرآن
آیه قرآن زیارت عاشورا حدیث موضوعی پخش زنده حرم مهدویت امام زمان (عج)
اوقات شرعی آیه قرآن تصادفی جنگ دفاع مقدس ذکر روزهای هفته
استخاره آنلاین با قرآن کریم


هم رشته ای خوبی است، هم دانشگاهم جزو برترین دانشگاه های کشور است. هر کس هم که مرا می شناسد مرا جزو مذهبی ها می داند؛ یعنی هیچ کس در دانشگاه مرا بدون چادر ندیده. شماره ام هم کاملاً شخصی است. هیچ کدام از همکلاسی های آقا هم جرأت بگو و بخند با مرا نداشتند تا همین امروز که دارم آماده می شوم برای آزمون ارشد.


او هم مثل من است؛ شاید هم متعصب تر از من. بشدت مذهبی و معتقد. جوری که آن اول ها هیچ کس باور نمی کرد که میان او و من رابطه عاطفی به وجود آید ...


به سبب فعالیت هایی که در یکی از کانون های دانشگاهی داشتم با او همکار بودم و بعضاً سر یک میز با هم بحث می کردیم؛ اتفاقاً روحیات مان هم جوری بود که بشدت با هم داغ و هیجانی بحث می کردیم و یک جورهایی کارمان به دعوا می کشید!


اما حدود ترم چهار این دعواها کم کم شد بذر محبتی که در دلم و دلش افتاد. آن اول ها پیامک هایی با مضمون مثلاً تبریک و تسلیت ایام. بعداً پیامک هایی با مضامین اجتماعی مثلاً جملات دکتر شریعتی و کم کم شعرهای عاشقانه...


مذهبی هستیم! برای همین هم از موقعی که فهمیدیم دلمان لرزیده، کلی بر خودمان سخت گیری می کردیم؛ درست عینِ نفس و دوران در فیلم دلشکسته...!


مدتی که گذشت دیدم دارم اذیت می شوم. این که محبتی به یک نامحرم داشته باشی فقط یک حالت خوب دارد: این که به ازدواج ختم شود.


او هم خوب می دانست این را و از همان موقع افتاد به فکر ازدواج.


با عُرضه است. مطمئنم که اگر بخواهد می تواند خیلی راحت یک زندگی نُقلی دو نفره را جمع و جور کند. من هم که سیندرلا نیستم که کاخ نشین باشم و هزار و یک قرِ و فِر بعضی همسن و سال هایم را داشته باشم. اصلاً زوج های مذهبی این طوری می شوند. ساده. بی آلایش. اولش کلی سختی می کشند. انقدر زمین می خورند تا کم کم پرواز را یاد می گیرند.


تازه! مطمئنیم به وعده خدا: یغنهم الله من فضله را ایمان داریم، اما...


از روزی که بحث ازدواج را مطرح کرد با مخالفت پدر و مادرش روبرو بود، اما مخالفت پدر و مادر من، هم سفت و سخت تر بود و هم مهم تر. فرقی هم نمی کنند پدر و مادرمان. دلیل های شان (تو بخوان بهانه های شان!) یکی است: سربازی نرفته. دهنتون بوی شیر میده. شغل درست و درمون نداره. خیال کردید جمع و جور کردن زندگی به همین سادگیاست. تو جو این فیلم و سریال موندید! داغید نمی فهمید...


از روزی که پدرم برای چندمین بار خواستگاری را موکول کرد به بعد از سربازی، دیگر با هم ارتباط نداریم. حتی یک پیامک.


و حالا سه سال است که قصه مان شروع شده. راستش داریم شبیه به قصه ها می شویم. به قول پدرم عین تو فیلم ها! دختر و پسری که یکدیگر را سال هاست می خواهند و پدر و مادرشان مخالفند.


صاحب اختیارم است. روی حرفش کلامی حرف نمیزنم، اما... از من که بپرسی می گویم پدرم دارد اشتباه می کند.


می گویم پدرم به قدر کافی توکل ندارد. می گویم پدرش به اندازه کافی به خدا اعتماد ندارد. بزرگواری می گفت یغنهم الله من فضله یعنی خودِ خودِ خدا تضمین کرده که زوج های جوان را غنی می کنم. خب این یعنی چه؟ یعنی پدر من، پدر او، پدر خیلی ها به خدا آن قدری که باید، اعتماد ندارند.


می گویم بابا جان! در همین دو سه ساله اخیر چهار پنج تا از دوستانم که وضع مالی خانواده شان از ما خیلی بدتر بود، ازدواج کردند و اولین خانه شان هم یک زیرزمین کوچک بود، اما حالا بعد از دو سه سال هم خانه استیجاری شان شده 80 متر، هم بچه دار شده اند، هم کار و بار داماد روی غلتک افتاده و مطمئنم که تا 10 سال دیگر خانه شخصی می خرند و زندگی شان از حالای ما بهتر می شود!


می گویم بابا جان! کلی از دوست هایم را دیده ام که خودِ خودِ خدا دست خالی شان را گرفته. باور کنید خدای آنها، خدای ما هم هست...


می گویم بابا جان! اگر بخواهی بایستی که یک داماد مذهبی اصیل مولتی میلیاردر با اسب سفید بیاید باید مرا ترشی بیندازی!


می گویم بابا جان! قصه مشکلات مالی تا قیام قیامت هست برای خانواده های متوسطی مثل ما. پس توکل کجای زندگیست؟ پس ما کجای زندگی خودمانیم؟ پس عشق ما چه می شود؟ پس حالا که همدیگر را می خواهیم چه کار کنیم؟


ما همدیگر را می خواهیم. نه برای دوست دختر و دوست پسری. نه برای - به قول روشنفکرنماها - کسب تجربه، ما همدیگر را برای سنت رسول الله می خواهیم، برای یک عمر، اما...





      

 

جابر بن عبدالله انصاری گفت: روزی در مسجد به خدمت رسول خدا حاضر بودم، ابوبکر آمد و گفت: یا رسول‏الله! می‏دانی به تو چقدر محبت دارم و از بهر تو از قوم خود هجرت کردم و مال خود را صرف خدمت تو کردم و بلال را از برای تو آزاد نمودم؛ می‏خواهم فاطمه علیهماالسلام را به تزویج من درآوری! پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: تا وحی از طرف خداوند نرسد من این کار را نکنم؛ پس از نزد رسول خدا بیرون رفت و در راه، عمر بن خطاب او را دید و احوالش را بپرسید؛ ابوبکر گفت: نزد رسول خدا بودم و چنین سخنی به او گفتم و او چنین جوابی داد. عمر به خدمت رسول خدا آمد و احوال خود از هجرت و محبت و اسلام آوردنش را بازگو کرد و تقاضای ازدواج با فاطمه علیهماالسلام را پیش کشید، پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: من به وحی عمل می‏کنم، تا وحی نباشد فایده‏ای ندارد. عمر گفت: از آنجا بیرون آمدم و علی علیه‏السلام را در راه دیدم، فرمود: کجا بودی؟ گفتم: به خدمت رسول‏الله برای تقاضای ازدواج با فاطمه علیهماالسلام رفته بودم، ولی رسول خدا به وحی حواله کرد. امیرالمؤمنین علیه‏السلام فرمود: من به خدمت رسول‏الله رسیدم و پهلوی او نشستم و عرض کردم: یا رسول‏الله! تو حق مرا می‏دانی و حق پدرم بر تو را می‏دانی و قرابت من نسبت به خودت و جهاد با دشمنان را می‏شناسی؛ پیامبر تبسمی کرده و فرمود: یا علی علیه‏السلام آیا حاجتی داری؟ عرض کردم: تزویج فاطمه علیهماالسلام را خواهانم، فرمود: چیزی از درهم و دینار داری؟ عرض کردم: شتر و زرهی دارم، فرمود: از حیوان سواری چاره‏ای نباشد، لکن زره را بفروش و بهای آن را پیش من آور.

حضرت فرمود: زره را به بازار بردم و به چهار صد و هشتاد درهم بفروختم و در دامن رسول‏الله صلی الله علیه و آله و سلم ریختم، در حالی که عده‏ای از صحابه حاضر بودند. پیامبر فرمود: خطبه بخوان و من خواندم و پیامبر صحابه را گواه گرفت، بعد فرمود: ای گروه اصحاب من، بدانید که فاطمه علیهماالسلام را به علی علیه‏السلام به اجازه خدای تعالی دادم؛ جبرئیل به نزدم آمد و گفت: خدای تعالی سلام می‏رساند و می‏گوید: فاطمه علیهماالسلام را به علی علیه‏السلام دو هزار سال پیش از آفریدن آسمانها دادم و خطبه خوان، جبرئیل و حاملین عرش از گواهان بودند... رسول‏الله صلی الله علیه و آله وسلم مقداری از دراهم را به سلمان داد و فرمود: به بازار برو و لباس و مایحتاج خانه را تهیه کن؛ مقداری پول هم به مقداد دادند و فرمودند: برای فاطمه علیهماالسلام مشک بخر؛ مقداری پول به ابوذر دادند و فرمودند: این مقدار را به ام‏هانی، خواهر علی علیه‏السلام برسان تا این را بر سر فاطمه علیهماالسلام نهد؛ به امیرالمؤمنین فرمود: برو به منزل فاطمه علیهماالسلام، دست به او دراز مکن تا من به شما برسم؛ بعد از ساعتی پیامبر به در خانه فاطمه آمدند و در را زدند، ام‏هانی در را باز کرد؛ پیامبر به درون خانه تشریف آوردند؛ امیرالمؤمنین برخاست و پیامبر او را بنشاند؛ فرمود: ای علی علیه‏السلام! اینک جبرئیل با هفتاد هزار ملائکه بر دست راست، فاطمه علیهماالسلام را بر تو جلوه می‏دهند؛ بعد فرمود: ای ام‏هانی! ظرفی پر از آب بیاور؛ ام‏هانی، ظرفی پر از آب حاضر کرد؛ پیامبر کفی از آب برداشت و بر سینه فاطمه علیهماالسلام بینداخت و فرمود! خدایا! فاطمه و ذریه او را از شیطان رجیم، به تو پناه می‏دهم و کفی دیگر از آب برداشت و به میان هر دو کتف علی علیه‏السلام ریخت و فرمود: خدایا! علی علیه‏السلام و ذریه او را از شیطان رجیم به تو پناه می‏دهم؛ سپس فرمود: خداوند این وصلت شما را برای شما و به هر دوی شما مبارک گرداند.»





      

عبداللّه بن عباس می‏گوید: شبی در عالم خواب حضرت سلمان (ع) را دیدم مشاهده کردم که تاجی از یاقوت برسر دارد و لباسهای عالی بهشتی بر تن پوشیده گفتم: ای مرد تو غلام آزاد شده رسول‏اللّه (ص) نیستی؟
گفت: بلی هستم. گفتم: ای سلمان این مقامی را که من مشاهده می‏کنم حکایت از مقام عالی تو می‏کند که خداوند متعال به تو عنایت کرده.
فرمود: آری. گفتم: تو در بهشت بعد از ایمان به خدا و ایمان به رسول خدا (ص) چه چیزی را بهتر از همه چیز دیدی؟
فرمود: لَیسَ فی الْجَنَّةِ بَعْدَ الاْیمانِ بِاللّهِ وَرَسُولِه شیئٌ هُوَ اَفْضَلُ مِنْ حُبّ علی(ع) بنِ ابیطالبٍ (ع) در بهشت چیزی بهتر از دوستی و محبت علی(ع)نیست بعد از ایمان بخدا و رسولش.
یعنی بعد از ایمان به خدا و رسولش چیزی بهتر از ولایت و محبت به علی(ع) نیست. تنها چیزی که انسان را وارد بهشت می‏کند محبت علی(ع) و اولاد علی(ع) (علی(ع)هاالسلام) است.

بهشت را بهشته‏ام بهشت من علی(ع) بود 
علی(ع)ست آنکه از رخش بهشت منجلی بود 

بغیر دیده داشتن نشان اخولی بود 
کسی است عاشق ولی که ناظر ولی بود

منبع : کرامات العلویه، علی(ع) میر خلف زاده‏، نشر مهدی یار 





      

      

 

مصرع ناقص من کاش که کامل می شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست

واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد 
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید

می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد
سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی
وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی

در هوا تیغ دو دم  نعره ی هو هو می زد
نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.





      

 

روزی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم، سواره بیرون آمد در حالی که امیرالمؤمنین علیه‏السلام همراه او پیاده می‏رفت، فرمود: یا ابالحسن! یا سواره بیا یا برگرد؛ زیرا خداوند مرا امر کرده که هرگاه سواره‏ام تو هم سوار شوی و پیاده باشی، هرگاه پیاده‏ام و بنشینی، چون نشسته‏ام، مگر در حدی از حدود الهی که به ناچار نشست و برخاست کنی؛ خداوند به من کرامتی نداده، مگر آنکه مثل آن را به تو عطا فرموده است؛ مرا به نبوت اختصاص داده و تو را در آن ولی (سرپرست امت) قرار داده، تا حدودش را به پاداری و در سختی امورش قیام نمایی؛ قسم به خدایی که محمد صلی الله علیه و آله وسلم را به حق به نبوت برانگیخته، هر که تو را انکار کند به من ایمان نیاورده، و هر که به تو کفر بورزد ایمان به خدا نیاورده است؛ فضل تو از فضل من و فضل من برای تو و آن فضل پروردگار است و این است معنی قول خداوند: (قل بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفر حوا هو خیر مما یجمعون) (ای پیامبر! به مردم بگو شما به فضل و رحمت خدا شادمان شوید که آن از ثروتی که اندوخته می‏کنید، بهتر است.)

(فضل خدا، نبوت رسول و رحمتش ولایت علی علیه‏السلام است؛ پس شیعه باید به نبوت و ولایت، خوشحال باشد و این برای آنان بهتر است از آنچه دشمنان از مال و فرزند و اهل در دنیا جمع می‏نمایند؛ قسم به خدا، یا علی! تو خلق نشدی مگر برای پرستش پروردگارت؛ و به تو معالم دین شناخته می‏شود و راه کهنه به تو اصلاح می‏گردد. هر کس از تو گمراه شد، گمراه است و خداوند هدایت نمی‏کند کسی را که ولایت تو ندارد و هدایت به تو نشده است، و این است معنی قول خداوند عزوجل:(و انی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی): (من زیاد آمرزنده‏ام کسی را که بازگردد و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد و به راه آید)، یعنی به ولایت تو آید. خداوند مرا امر کرده است که هر حقی که بر من فرض کرده برای تو مقرر کنم؛ حق تو واجب است بر کسی که ایمان آورد؛ اگر تو نبودی حزب الله شناخته نمی شد، به تو دشمن خدا شناخته می‏شود، هر که با ولایت تو خدا را ملاقات نکند چیزی ندارد.

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: خداوند این آیه را بر من نازل کرد:(یا أیها الرسول بلغ ما أنزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته): (ای پیامبر)! آنچه به تو از خداوند، نازل شد برسان، «که آن ولایت تو یا علی علیه‏السلام بوده است، اگر آن را نرسانی رسالت او پروردگار را انجام نداده‏ای»؛ من پیامبر، اگر ولایت تو را نمی‏رساندم، همه اعمالم از بین می‏رفت؛ هر که خداوند را به غیر ولایت تو ملاقات کند، عملش باطل است و این وعده‏ای است که برایم ثابت شده است؛ و نگویم چیزی را مگر آنکه پروردگار گوید، و آنچه گویم از خداست که درباره تو نازل کرده است.





      
   1   2      >





دریافت کد ابزار آنلاین
بلاگ گروه مترجمین ایران زمین